همه چی درهم

هر نوع مطلبی اینجا هس

همه چی درهم

هر نوع مطلبی اینجا هس

الهی آمین

بروووو

آب نریختم که برگردی...

آب ریختم تا پاک شود...

هرچه رد پای توست...از زندگی ام...


اس ام اس

دلتنگی

برای دلتنگی هایم

برای دغدغه های خودم

برای شانه ای که تکیه گاهم نیست!

برای دلی که دلتنگم نیست ....

برایدستی که نوازشگر زخمهایم نیست...

برای خودم مینویسم...!

بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !!!!

"خودم"


من یک عذرخواهی به "خودم" بدهکارم . . .!!!

برای اینکه احساساتی بودم . . .

برای اینکه یک رو بودم . . .

برای اینکه غرورم را شکستم . . .

برای اینکه انسان بودم . . .

"خودم" . . .

منــو ببخش . . .



دنیا

عکس نوشته های الهام بخش و عاشقانه

کاش...


کــــاش جایــــی برویــــم …!

تابلویــــی داشـتــــه باشـــــد ..

کــــه رویــــش خـــــدا نـوشتــــه باشـــد :

پــــــایــــــان تمــــــــام دلتنگـــی هــــــا …

...

باران از جنس من است و من از جنس باران...


هر دو بی هدف می باریم به امید رویش یک امید از جنس عطر تنت!


زود برگرد،باران نزدیک است!

خیانت



افسانه ها را رها کن....

دوری و دوستی کدام است؟!؟!؟!؟!

من اگر نباشم،"دیگری"جایم را پر می کند.

به همین سادگی.

خیانت کرده و می گوید:

کو نشانم بده؟!

اخه لعنتی مگر جای بوسه می ماند!!!!

تصادف


✘....כلَم یِــڪ تَصاכفــِ جـכﮮ مــﮮ פֿـ‌ـواـهَــכ ،
پُــر سَرو صِـــכا ،
آمبــــولانـــس ـهـا ســـراسیمـﮧ شَوَنــכ ،
وَ....
.
.
.

ڪــار اَز اڪــار بُگـــذَرَ כ.✘.......


معجزه عشق

           


سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.